لبِ تیـغ | فصـل هشتـم


هَفـت مُقـــدس


  • فصل هشتم

راس ساعت 6 صبح بود که دو دختر با صدای ممتد آلارم موبایل سهیلا که بی شباهت به صدای خروس نبود، از خواب پریدند و پس از خوردن یک صبحانه ی مختصر راهی مدرسه شدند. چشمان هر دو از شدت کم خوابی می سوخت و سهیلا به طور ممتد خمیازه می کشید که البته باعث شد در همان ساعات اولیه ی صبح، متلک های فراوانی را از جانب پسرهای دبیرستانی و حتی عده ای دانشگاهی متحمل شود. با شدت گرفتن پرتوهای سوزاننده ی خورشید، رهام کلاه آفتابی اش را بر سر گذاشت و سهیلا با چشمانی نیمه باز پرسید:« امروز فخری میاد؟! »
_ چرا نباید بیاد؟
سهیلا حالت گریه را به خود گرفت و گفت:« آخه چرا این معلم ها مریض نمیشن ... از هفت روز هفته، هشت روزش رو میرن مدرسه ایکبیری ها ... »
رهام گوشه ی لبش را گاز گرفت و سهیلا ادامه داد:« سوزن که نداریم ... جیک جیک نامرد همه ی سنجاق های توی بُرد راهرو رو برداشته ... »
_لابد بازم میخوای صندلی رو داغون کنی ... نه؟!
چشمان خواب آلود سهیلا برقی زد و با خنده گفت:« خداییش داشتی جرئتو؟! کم مونده بود معلمه کله پا بشه. اونقدر با مهارت کفیِ صندلی اش رو باز کردم و الکی گذاشتم روی میله ها که شست جیک جیک هم خبردار نشد. اه راستی تو اون روز غایب بودی، نه؟! حیف ... چه صحنه هایی رو از دست دادی. حتی بچه هام فکر می کردن کار بابا پیری بوده ... »
_ سهیلا اینقدر کم حرف میزنی، یه موقع زبونت اون تو نگنده ...
_وا ... مگه بده دارم بهت اطلاعات میدم ...
و صورتش را به حالت قهر به سمت دیگری چرخاند که بلافاصله شاخه ی درختی در گونه ی تپل و سفیدش فرو رفت و جیغش را در آورد ...
***
رهام بلافاصله کیفش را روی نیمکت هل داد و سهیلا هم نرسیده به ردیف خودشان تقریبا بیهوش شد. فروزان که به بی بی سی مدرسه شهرت داشت، در حال بازگو کردن اخبار جدید از اقسا نقاط مدرسه بود. زنگ اول را ادبیات فارسی داشتند. درسی که رهام از آن متنفر بود ولی با این حال مجبور به تحمل کردن آن بود. از نیمکت عقبی، صدای مشاجره و بحث کلاغ های کلاس به گوش می رسید:
_به جون خودم نباشه به جون تو، توی عمرم تا این حد ضایع نشده بودم ...
_چرا تو ضایع بشی؟!
_خب خره مژده همراه من اومده بودش دیگه ... یه جورایی دُم من بود! خب معلومه وقتی اون چنین سوتی بده پای آبروی منم در میونه!
_خب حالا ... مگه چی شده؟!
_ بگو چی نشده ... من و رامین یه گوشه واستاده بودیم و مژده و علی هم کنارمون داشتن از خودشون واسه اون یکی تعریف میکردن. آقا مژده چنان رفته بود تو حس و علی هم سرتاپا گوش و چشم شده بود که من و رامین کلا هنگولونده بودیم. بعدش هم چشمت روز بد نبینه! مژده داشت راجع به مدرسه و علوی حرف میزد، یه جاییش که حسابی جوش آورده بود تمام عصبانیتش رو توی دهنش ریخت و چنان تفی توی صورت علی بیچاره پرت کرد که ...
به این جای حرفش که رسید، خودش و سارا غش غش زدند زیر خنده و بچه ها هم با تعجب به ان دو خیره شده بودند:
_نبودی که ببینی عجب سوتی خفنی بود! همراه با اون کلمه ای که داشت می گفت، سه مَن تف هم پرت شد توی صورت علی بدبخت! بعدشو دیگه خودت تصور کن! مژده از خجالت لبو ...
رهام که از شب قبل سردرد بدخیمی را تحمل می کرد، با عصبانیت به عقب برگشت و با خشم رو به آن دو گفت:« شما دو تا بلندگو قورت دادین؟ نمیگید شاید یه بنده خدایی خوابش بیاد؟! »
سارا پشت چشمی نازک کرد و گفت:« تو که همیشه خواااابت میاد »
_دلش میخواد. حالا هم اون صدای نخراشیده تونو پایین تر بیارید ...
سارا دست مائده را گرفت و با یکدیگر از منطقه خطر خارج شدند. به هیچ وجه حاضر نمی شدند قید حرف ها و در گوشی هایشان را بزنند. در عین حال حاضر به تحمل کردن غرغرهای همیشگی رهام هم نبودند. فروزان همچنان از قضیه ی اردوی شبانه روزی حرف می زد و بچه ها هم با ذوق و شوق به او گوش می سپردند. عده ای درحال مرور کردن ابیات شعر درس قبل بودند و عده ای هم در حال خنده؛ عده ای در حال صبحانه خوردن و بعضی دیگر مثل رهام در حال چرت زدن.
طولی نکشید که معلم ادبیات، خانم علوی وارد کلاس شد و همه به احترامش از جا برخاستند. رهام با سقلمه ی سارا که در بازویش فرو رفته بود از جاپرید و با دیدن معلم، خمیازه ای کشید و سرجایش نشست. سهیلا خرامان خرامان خودش را به صندلی اش رساند و تقریبا روی آن ولو شد.
سارا آهسته گفت:« پس لواشکت کو؟! »
«به دلیل کم حجم بودن و باریک بودن کوله ی سهیلا، بچه ها به آن لواشک می گفتند»
_چه میدونم ... همین جاهاست دیگه ... لابد ...
سارا پچ پچ کنان در گوش رهام گفت:« باز دیشب توی اینترنت بودی؟ »
رهام بی حال نالید:« اینترنت کدوم خریه ... لامصب ... رمانش ... سگ داشت ... »
_که این طور ...
_ نه پس اون طور ...
_چیزی هم خوندی؟!
رهام چپ چپ به او نگاهی انداخت و گفت:« میگم وقت سرخاروندن نداشتم ... »
سارا به گوشه ی مقنعه اش که رنگی شده بود اشاره کرد و گفت:« کاملا مشخصه. »
معلم چند ضربه به میز کوبید و گفت:« خانما، صفحه ی 89 رو باز کنید. »
_بچه ها کـولر ... کولر ...
_کولر واسه چی ... هنوز که هوا ...
_ حرف نباشه! زیر خاکیه! زود باشید راه بندازید اون لامصب رو!
مریم که از نقشه خبر داشت، با حرکتی نمایشی خود را روی نیمکت انداخت و در حالی که بال بال میزد گفت:« وای گرمه ... پختم ... اینجا مثل کوووره داغه ... »
خانم علوی عینکش را روی بینی جابجا کرد و از بالای آن به بچه ها نگاه کرد:
_شماها هم گرم تونه؟!
همه با هم یکصدا گفتند:
_آره گرمـــه!
_خیله خب. بسه چقدر مثل پیرزن غرغر می کنید. اکبری اون پنکه رو روشن کن ...
اکبری که در نیمکت اول می نشست از جا بلند شد که بلافاصله بچه ها گفتند:« نه خانم! پنکه کفایت نمی کنه! »
_ ای بابا ...
و نگاهش به قیافه ی پکر رهام افتاد که در حال چرت زدن بود. لبخند مرموزی گوشه ی لبش نشست. به خوبی می توانست احساس پوچ و تهی رهام نسبت به ادبیات را درک کند! کتابش را بالا برد و حینی که آن را محکم به میز می کوبید با صدای تقریبا بلندی گفت:« شـاهد! »
رهام به یکباره از جا پرید که باعث شد تمام محتویات کیفش به روی زمین ریخته شود. با چشمان گشاد شده به معلم که حالا با خباثت لبخند می زد نگاه کرد و گفت:« ب ... بله ... خانم! »
_وسط کلاس چه وقت چرت زدنه؟!
بچه ها ریز ریز می خندیدند که با چشم غره ی حسابی رهام، همگی ساکت شدند:
_ببخشید خانم.
_بخشیدم. تکرار نشه. حالا هم برو و کولر رو روشن کن.
_شرمنده اما بلد نیستم ...
_یاد می گیری. برو. یه کولر روشن کردن که این همه دنگ و فنگ نداره ...
و با اشاره به بچه ها گفت:« کدوم صفحه بودیم؟! »
رهام با حرص وسایل پخش شده اش را از روی زمین جمع کرد و از کلاس خارج شد. زیر لب انواع لعن و نفرین ها را نثار علوی میکرد که اجازه نداده بود به ادامه ی چرتش برسد! چشمان پف کرده اش را یکبار محکم مالید و دست برد و دست برد و در فلزی واقع بر دیوار را که روی آن با خط نه چندان دل چسبی نوشته شده بود"خطر رقص بندری"را گشود. از آن جا که نمی دانست کدام دکمه و کلید متعلق به کلاس خودشان است، دست برد و تمام شش عدد دکمه را روشن کرد و خمیازه کشان به کلاس برگشت. از اینکه هیچگاه نمی توانست کسالت خود را کنترل کند متنفر بود. به محض ورود به کلاس، علوی را دید که دستانش را روی چشمانش گذاشته بود و با عجله از کلاس خارج می شد. در بین راه هم تنه ی نسبتا محکمی به رهام زد که کم مانده بود گوشه ی راهرو ولو شود. صدای قهقهه ی سرمست بچه ها را از همان جا می شنید. می دانست که بچه ها باز هم دریچه ی کولر را پر از گرد و خاک و سنگ ریزه کرده بودند و از آن جایی که دریچه ی کولر تقریبا کنار صندلی معلم قرار داشت، باید دعا می کردند که خانم علوی کور نشده باشد!
دقایقی بعد، خانم علوی با چشمانی سرخ شده که سعی داشت آن ها را پشت عینکش مخفی نگه دارد وارد کلاس شد و بدون حرف، در ردیف انظباط جلوی اسم تک تک بچه ها یک عدد صفر درشت و پررنگ گذاشت و سپس با دلی خنک و خیالی تقریبا آسوده، قیافه های تک تک آنان را از نظر گذراند و به سهیلا که در حال چرت زدن بود رسید. رهام هم دست کمی از او نداشت. نمیدانست چرا آن روز این دو نفر اینقدر کسل و بی روح بودند.
رهام با بی حالی و آهسته به سهیلا که در عالمی دیگر سیر می کرد گفت:« بدبخت حداقل عینکت رو بزن تا چشمای ورم کرده تو کسی نبینه! دیدی که به من گیر داد ... »
سهیلا با بی حالی گفت:« رهـا ... »
_هووم ...
_کیفم نی ...
_نی یعنی چی؟! ... مثل آدمیزاد حرف بزن ...
_نی یعنی که نی! کیفم نیس رها ... زیر پاتو بگرد ...
_آخه لواشک تو زیر پای من جا میشه؟!
_رهام میخورمتا ...
_هی! عفت کلام داشته باش!
_موهاتو می کشما!
_تالاسمی ...
_گند دماغ ...
_بی نزاکت ...
_کله پوک ...
معلم چند ضربه به میز زد و سپس گفت:« اون آخر. شاهد و فرهادی چه خبرتونه معرکه گرفتین. سهیلا بلند شو ببینم ... »
_د بیا. نگفتم. اول نوبت من بود حالام تو!
سهیلا نیشگونی از پهلوی رهام گرفت و از جا بلند شد:« بفرمایید خانم ... »
علوی از بالای عینک نگاهی به قیافه ی ریلکس سهیلا انداخت و گفت:« چیزی هم خوندی؟! »
_نه خانم.
_باریک الله! یه صفر دیگه. فردا به خواهرت میگی بیاد مدرسه. چه معنی میده از اول تا آخر جلوی اسمت صفر قطار شده باشه؟!
_خانم چاره اش فقط یه دونه2پشت سر اون صفراست.
_خوبه . خوبه. واسه من زبون در آورده! ادبیاتت کو؟
_توی کیفم.
علوی با عصبانیت ابروانش را در هم کشید و گفت:« کیفت کو؟! »
_نمیدونم خانم.
_نمیدونم دیگه چه صیغه ایه؟! مگه میشه آدم از کیف خودش خبر نداشته باشه؟!
سهیلا آهسته گفت:« حالا که شده ... »
علوی با تشر:« فرهــادی! »
_خب خانم ...
_خب خانم نداره. بچه ها زیر پاهاتون و توی نیمکت ها رو بگردین ببینید کیف سهیلا پیدا نمیشه ...
رهام سرش را کج کرد و در گوش سهیلا گفت:« صبح از خونه کیفتو آوردی؟! »
_وا ...
_ وا نداره دیگه. میگم شاید صبح که داشتی چرت میزدی یادت رفته اصلا بیاریش ...
_خاک به گورم. همش تقصیرتوئه.
_آخه به من چه.
_آلزایمر تو به من هم سرایت کرده. پرهام راست می گفتا ...
رهام چشمانش را ریز کرد و با شک پرسید:« تو به حرف های من و پری گوش می دادی؟! »
به ثانیه نکشید که نگاه سهیلا روی نقطه نقطه ی در و دیوار ثابت ماند و درنهایت با صدایی که سعی میکرد شیطنتی در آن نباشد گفت:« نه چطور؟! »
رهام خواست جوابی به او بدهد که معلم داد زد:« چی شد فرهادی؟! »
سهیلا:« خانم اجازه ... » و انگشت اشاره اش را با حرکتی بامزه بالا آورد .
_بگو می شنوم ...
_خانم اجازه دست به آب داریم ...

معلم با تشر گفت:« فـــرهـادی! »
_خانم شرمنده، شما که می دونید من با کسی تعارف ندارم. اگه یکدفعه تشدید بشه و نشه جلوش رو گرفت ممکنه همینجا وسط کلاس ...
اینبار خانم علوی با جیغ در کلاس را نشان داد و گفت:
_بی تربیت! هر چه زودتر بلندشو و برو بیرون و وقت کلاس من رو هم نگیر!
سهیلا با خجالتی ظاهری از جا بلند شد و به قصد دفتر مدرسه، کلاس را ترک کرد. علوی با حرص شقیقه هایش را مالش داد و سپس رو به بچه هایی که به او زل زده بودند با عصبانیت گفت:
_ به چی اینطور خیره شدین؟! باز کنید شعر حافظ رو تا ببینیم سعدی چی میگه ...
به ثانیه نکشید که کلاس از خنده منفجر شد ... سهیلا در حالیکه قهقهه میزد بلندگفت:« سوتیِ 2007!!! »
***
_اوفففف چه روز خسته کننده ای بود ...
_ نه بابا ... هر کی ندونه فکر می کنه بیست و چهارساعت ممتد رو در حال کوه کندن بودی ...
_از کوه کندن بدتر بود. میدونی، باید یه سر برم بی بی حکیمه تا نذرمو ادا کنم.
_چه نذری؟!
_صبح که از کلاس رفتم بیرون، نذر کردم که جیک جیک توی دفتر نباشه وگرنه عمرا میذاشت من زنگ بزنم به سوگل تا راضی اش کنم کیفمو برداره و بیاره ...
رهام با تاسف سری تکان داد و گفت:« واقعا که ... خیر سرت ارشد مدرسه هستی. انوقت مثل بچه های اول ابتدایی کیفت رو یادت میره برداری ... »
_اه هی مثل قاشق نشسته نپر وسط حرفم! خلاصه تا من به در دفتر رسیدم دیدم که آقا جا تره و بچه نیست! بابا پیری زرتی اومد و جیک جیک رو بردش توی حیاط. به چه بهونه ای نمیدونم ...
_آره پیرمرد پایه ایه.
_از چه لحاظ اونوقت؟!
_سهیلا یه کار نکن که مجبور شی با عینک شکسته برگردی خونه ها!
سهیلا با خنده به در کلاس اشاره کرد و فشار خفیفی هم به کمر رهام وارد کرد:
_راستی، تصمیمت رو درباره ی اون موضوع گرفتی؟!
_کدوم موضوع؟! چرا رمزی حرف می زنی؟!
_همون ... موضوعِ کنه شدن به پارسا دیگه ...
رهام چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« به خودم مربوطه! بعدم، پارسا چیه؟! آقای شاهد ... »
_اوووه کی میره این همه راهو. برو خدا رو شکر کن که نمیگم پارسا جون.
_تو خیلی بی خود می کنی.
_اوه بابا حالا خوبه غیرتی نشو. نکنه ...
_نکنه چی؟!
_نکنه ... نکنه تو به من نظر داری؟! هان؟؟! آخه شنیدم آدم ها روی افرادی که بهشون نظر خاصی دارن دقیق میشن ...
_نه دیگه. راستی راستی واجب شد علاوه بر شیشه، فریم عینکت رو هم خرد و خاکشیر کنم ...
_اگه این کارو بکنی که لطف خیلی بزرگیه! دیگه از این عینکه متنفرم. عینهو بز میشم وقتی که این روی چشمامه!
رهام زد زیر خنده و گفت:« خوبه که به این باور مهم دست یافتی! »
سهیلا چپ چپ به او نگاه کرد و روی نیمکت نشست. با چشم به دنبال خودکارهای پراکنده اش می گشت. در همان حال گفت:
_هرهر خندیدم. رو که رو نیست یک تیلیارد ماشالله! سنگ توالت قزوینه.
با ورود معلم به کلاس، بحث هر دو پایان یافت. خانم عادلی، در همان بدو ورود، اخمهایش را در هم کشید و با لحن طلبکارانه اش که گویی طرف حسابش بچه ها بودند، گفت:« اه اینجا چقدر بو میاد. خیر سرتون 17 سالتونه. خجالت نمی کشید از این کارهای احمقانه می کنید؟! » و با قیافه ای جمع شده به سمت میز معلم قدم برداشت.
سهیلا زیر زیرکی خندید و یواشکی تکه ای لواشک در دهان گذاشت و گفت:« آموکسی سیلینه! »
رهام اخمهایش را در هم کشید و با سرزنش پرسید:« بازم؟! من نمیدونم شما این قرص ها رو از کجا کش میرید ... »
_همونه دیگه گلم، فوت و فن زرنگ بازی رو بلد نیستی.
_از خدا میخوام هیچوقت هم یاد نگیرم ...
_بس که ساده ای. اگه آخر چوبش رو نخوردی ...
_من که از کار شماها سر در نمی آرم. یک زنگ رو کولر روشن می کنید، یک زنگ بخاری!
سهیلا لبخند با نمکی زد و با چشمک گفت:« مصلحته گلم! »
_اونوقت میشه بگید مصلحتش چیه؟!
_نه دیگه ... بچگونه نیست.
_مرررض. لوس
_نظر لطفته گلم. در ضمن، آموکسی سیلین زیاد بو نداره. فقط واسه اوقات تلخ کردن این عادلی گند دماغ تر از خودت خوبه! اونی که بوش تا خونه ی بابا پیری هم میره، قرص سرماخوردگی بزرگسالانه!
رهام با چندش دهانش را غنچه کرد و گفت:« همونی که هفته ی قبل انداختید توی بخاری که قشقایی رو فراری داد؟! »
سهیلا چشمکی زد و گفت:« آره گلم! همون! یادته چه بوی عطری داشت! »
_البته صفر انظباطی خوشکل بعدش هم دیدن داشت!
_به هر حال، می ارزید به نیم ساعت هرهر کردن.
_حداقل الان بلند شو بخاری رو کم کن. خفه شدم از گرما ...
_چشم گلم! از گونه های سرخ شده ات مشخصه!
بعد از برخاستن سهیلا، رهام زیر لب غر زد:« اونوقت به من میگه بهم نظر داری! گلم!!! شووووت!!! »
خانم عادلی چند ضربه به میز کوبید و با اینکه سعی در ساکت کردن بچه ها داشت اما چندان هم موفق نبود، گفت:« یکی روشن کنه اون پنکه ی وامونده رو! با این بوی گندی که راه انداختین و سر وصداهاتون که تا هفت تا محله ی کناری هم درز کرده و این گرمای خفه کننده ی کلاستون ... »
و زیر لبی به انگلیسی چیزی گفت که هیچکدام از بچه ها معنای آن را نمی دانستند. سهیلا از جا پرید و گفت:« فحش داد؟! فحش داد؟! بگید تا بزنم ناکارش کنم پیرزن زپرتی رو ... »
خانم عادلی با ابروهای در هم ادامه داد:« زنگ قبلی هم که یه از خدا بی خبری رفته بود و کولر تمام کلاس ها رو روشن کرده بود. تمام معلم ها شاکی شده بودند از دستش ... معلوم نیست کار کدوم یکی از شما کچل شده هاست! »
با اتمام این حرف سهیلا غش غش زد زیر خنده و فروزان کنار گوش رهام گفت:« حالا حقش بود که واسش قرص بریزیم توی بخاری یا نه؟! »
رهام که گویی از گوش هایش دود به بیرون می زد با حرص دستان مشت شده اش را روی میز کوبید و گفت:« موهای من جنگل آمازونه! خودش کچله ... پیرزن زاقارت! »



<-TagName->
ツ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,∎ 18:2∎هفت مقدس ...